باشگاه مشت زنی

ساخت وبلاگ

حس تنفر عجیبی داشتم. نسبت به تو، نسبت به رابطه ی عجیبمان، نسبت به این چیزی که بین‌مان شکل گرفته بود و مدام نا دیده اش گرفته بودیم و شاید... و شاید این چیزی که فکر میکردم بین مان شکل گرفته فقط در سر من بوده؛ و هست... شاید در سر تو جز تمام چیزهایی که باید بهشان فکر کنی چیزی نیست... و حالا که به فاصله ی چند سانت کنارت نشسته ام و میبینم چطور برای خودت بال بال میزنی، میبینم که واقعا هم نیست! فقط منم، و این حال من را بهم میزند. از خودم از این سطح سختی که به زور خودمان را رویش ثابت نگه داشته ایم از افکار کثیفم راجع به تو از این که تو چشم هایت را میبندی و من فقط به لب هایت فکر میکنم! حال خودم را به هم میزنم... عجیب است که انقدر همزمان هردویمان را دوست دارم و همزمان حالم از هردویمان بهم میخورد... خسته ام! همین! از این حجم از احساس که همزمان به من تزریق می شود و تن لشم را بی حال تر و بی حال تر میکند خسته ام، چطور میتوانم این را به تو هم بفهمانم بی اینکه لکه ای روی غرورم بیفتد؟ نمیتوانم... گاهی وقت ها که از پشت سر به پس گردن و موج موهایت نگاه میکنم حس میکنم میفهمی... خجالت آور است! من و تو هیچ ربطی به هم نداریم! واقعا خجالت آور است که من این طرف جهان به تو خیره میشوم و تو آن سوی افکارت، فکر مرا میخوانی... دلم میخواست دورتر از این ها باشیم این حجم از‌ نزدیکی‌ همه جان مرا میگیرد... کنارم نشسته ای به فاصله ی چهار انگشت! میفهمی چهارانگشت یعنی چی؟! یعنی هیچی! یعنی من و تو انقدر نزدیکیم که اگر ناخودآگاه هم انقدر نزدیک‌ به هم نشسته باشیم اصلا نمیفهمیم! سرت را خم کرده ای روی ماس ماسکت و من این گوشه برای خودم به چیزهایی فکر میکنم که نباید! واقعا نباید... اصلا نباید... مزه ی دهانم تلخ شده... بوی باشگاه مشت زنی...
ما را در سایت باشگاه مشت زنی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : janevaje بازدید : 20 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 13:44